سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تاریخ : چهارشنبه 92/6/20 | 2:15 عصر | نویسنده : fateme

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست.  چون او به موهای خود گلت میزند...

دیروز که حسنک با کبری چت میکرد، کبری گفت که یک تصمیم بزرگ گرفته... او میخواست حسنک را رها کند. چون با پتروس دوست شده بود و با او چت میکرد.

پتروس همیشه پای کامپیوترش بود...  حتی وقتی دید که سد سوراخ شده میخواست کمک کند، اما آنقدر چت کرده بود  انگشتش درد میکرد. نمیدانست که سد تا چند لحظه ی دیگر میشکند. پتروسدر حال چت کردن غرق شد.

کبری تصمیم گرفت برای مراسم دفن پتروس با قطار به آن سرزمین برود. اما کوه ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمیخواست لباسش را درآورد. چراغ قوه داشت اما حوصله ی دردسر نداشت. قطار به سنگها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و بقیه مسافران قطار مردند... 

ریزعلی اصلا غصه نخورد و  بیخیال به سمت خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب، همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده ام ندارد. او حوصله ی مهمان ندارد. او پول ندارد تا شکم مهمان هارا سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد. او فامیل های پولدار و کلاس بالایی دارد که نمیتواند به آنها فقط تخم مرغو پنیر بدهد. آخرین باری که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت... 

اما کوکب خانم از او گله ندارد.

چون در دنیای ما چوپان دروغگو زیاد شده است که دیگر در کتاب های دبستان ما آن داستان های قشنگ وجود ندارد.




  • سیب خیال
  • شیمی
  • پاپو مارکت
  • کوچه قشقایی